میدونی چند وقت پیش یه صحبت شنیدم که میگفت درسته ماها ممکنه کتابایی هم توی زندگیمون خونده باشیم که اصلا حالا یادمون نیاد چی بوده محتواش ولی خب به ما بینشی رو داده و چیزی رو به ما اضافه کرده که بخشی از تصمیم فکری و نگرش ما به جهان شده.
این حرف رو من در ابعاد بزرگش وقتی که کتاب بادبادک باز رو خوندم کاملا درک کردم. دیدی که نسبت به کشور افغانستان و پاکستان داشتم کاملا تغییر کرد. بماند کتاب های علمی که خوندم و بازم خیلی تاثیر گذار بودن و قابل شرح نیست اینجا ولی چیز دیگه ای که در ابعاد بزرگش در من عوض شد، خوندن کتاب های عاشقانه بود که باعث شد نتونم مثل خیلی از آدم های اطرافم فکر کنم.
توی خونه ی ما عاشق بودن اتفاق بدی به حساب میومد. ماها محبت کلامی و فیزیکی رو توی خونه نداشتیم و نمیدیدم و اگرم کمی وجود داشت، با کلی خجالت بود که انگار مال فیلم هاس فقط. تا حدی که وقتی دبیرستان بودم و دوستم گفتم مامان بابام خیلی همو دوس دارن و فلان روز توی جمع فامیل همو بغل کردن من داشتم شاخ درمیاوردم که مگه میشه؟
وقتی داداش دانشجو بود و عاشق شد من دبستانی بودم. همه ناراحت و عصبانی بودن. توی خونه مون مدام دعوا بود که تو داری اشتباه میکنی و در نهایت هم سرانجامی نداشت ماجرا ولی تا سالها توی ذهنم عاشقی اتفاق تلخی بود. تا زمانی که دبیرستانی شدم و خونمون اینترنت دار شد. دیگه برخلاف تمام کتاب هایی که داشتم و هیچ کدوم عاشقانه نبودن دسترسی داشتم که کتاب های عاشقانه هم بخونم. اولین رمانی که خوندم طبق رواج اون سالها رمان دالان بهشت بود. ساعت ها پشت سیستم مینشستم و با وجود اینکه چشمام قرمز میشد و میسوخت بازم کتاب های عاشقانه میخوندم و در واقع درحال تجربه ی حسی بودم که جدید بود. که توی آدمای اطرافم تا حدودی ممنوعه بود.
سالهای سال مدام آدم هایی رو دیدم که شبیه خونه ی ما نبودن و فهمیدم اون بیرون آدم هایی هم وجود دارن که عاشقانه زندگی میکنن. آدمایی که هر روزی که باهمن خوشحالن که تونستن کنار اون آدم باشن و حتی توی پیری هم این حس رو از دست ندادن.
از همون سالها آرزوی منم این شد که شبیه این آدما زندگی کنم. آدمایی که واسه خانواده ی من قابل درک نبودن. معیارهام روز به روز تغییر کرد و حالا منم و دنیایی که میخوام جوری که دلم میخواد باشه و آدم ها و دنیایی که میخواد منو طبق اصول و رسوم جامعه و حرف مردم تغییر بده.
بهش گفتم ببین من آدمی نیستم که اگر دلم جایی نبود وایسم و شبیه خیلی از ی جامعه بسوزم و بسازم و بگم خب تقدیر من این بوده حالا هم که مثلا داره خرجم میکنه یا بچه دارم پس وایسم و با همه چی کنار بیام. من اگر بخوامم نمیتونم چون کافیه چیزی باب دلم نباشه یا جایی حس کنم داره بهم بی احترامی میشه همون جا ترجیح میدم بمیرم تا بخوام اینجوری زندگی کنم. بهش گفتم دیدی منو سر کلاسایی که دوس ندارم توی اون دوساعت چقد بیقرارم و هی نگاه ساعت میکنم تا زودتر تموم شه و مدام چرتم میگیره؟ اونوقت منو مقایسه کن با وقتایی که کلاسی دارم که دوسش دارم.
بهش گفتم دعا کن خدا اینجای زندگی خیلی هوامونو داشته باشه که مجبور نشیم برخلاف چیزی زندگی کنیم که همیشه دلمون می خواسته.
بهش میگم شاید اگه من اون کتاب ها رو نخونده بودم، اون فیلمارو ندیده بودم، اون آدمارو ندیده بودم، منم میتونستم شبیه خیلی ها همین که یه نفر ظاهر و پول خوبی داشته باشه تصمیم بگیرم تا وقتی زنده م کنارش زندگی کنم ولی نمیتونم. بهش گفتم قبلنا وقتی آدمای پولدارو میدیدم منم دلم میخواست همونقدر پولدار باشم ولی حالا وقتی زن و شوهرهایی رو که میبینم که عاشق همن منم دلم میخواد همونقدر این زندگی و احساسات رو تجربه کنم و از ته دلم خوشحال باشم که کنارش زندگی میکنم.
درباره این سایت