۱_ آیدا پرسید چندسالت شده؟ ۲۵؟ گفتم نهه آمادگیشو ندارم نگوو تازه ۲۴ شدم. گفت منم به ۲۱ عادت کرده بودم و حالا ۲۲ برام غریبه.

۲_راستش تا این سن دیگه تا حد زیادی خودم رو میشناسم. میدونم چه چیزایی رو دوست دارم یا ندارم، میدونم وقتی میخوام از خودم دفاع کنم یکم صدام بلند میشه و اگر طولانی بشه یهو بغض میکنم و نمیتونم حرف بزنم و میزنم زیر گریه. میدونم توی ابراز احساس زبونی به شدت ضعیفم. میدونم واسه آدمایی که دوست دارم، بخشنده ترین و مهربون ترینم حتی اگر به ضرر خودم تموم شه. میدونم در روز چندساعتی رو نیاز دارم برم تو اتاقم و تنها باشم و اگر چراغ خاموش باشه هم که چه بهتر. میدونم یه وقتایی غمگین ترین میشم همونقدر که میتونم شاد و‌‌‌ خندون باشم و به همه لبخند بزنم و روی خوش نشون بدم. میدونم برای اینکه آدمارو واسه ی همیشه تو زندگیم نگه دارم نباید زیاد بهشون نزدیک بشم و خیلی چیزهای دیگه. 

۳_ آهنگ لحظه های معین رو من عاشقم. یادمه از بچگی که ویدیوش رو دیدم چقدر توی ذهنم حک شده بود و این همه سال یادم مونده بود. همیشه دلم میخواست یه روز اینجوری عاشق یه نفر بشم.

۴_ سوار تاکسی شدم که برم دانشگاه. کنارم یه دختر در حال موز خوردن بود. پرسید امروز چی داری؟ بهش گفتم. راجع به درس ها و استادهامون پرسید و در حالی که جوابش رو میدادم همش فکر میکردم این دختر قیافش آشناست ولی نه سر کلاس هام دیدمش نه اینکه حتی اولش مطمئن بودم رشته ی من درس میخونه. اسمم رو هم بلد بود شبیه تموم دخترهایی که توی مسیر یا خود دانشگاه منو میشناختن و حتی میدونستن با من چه کلاس هایی داشتن و من یادم نمیومد یا نمیشناختمشون. درست سه ساعت بعد توی سلف یادم اومد که سه سال پیش روز ثبت نام دیده بودمش و چون که اون ظاهرا درس افتاده زیاد داشت کلاس مشترکی نداشتیم و اون حتی اسم من رو هم یادش بود.در حالی که من حتی با کلی آدم توی دانشگاه دوستم ولی نه اسمشون رو میدونم و نه حتی شمارشون رو دارم. یا من حافظه م ضعیف شده یا مردم حافظه شون قوی شده :|


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پلاکت هزارسال سی سالگی دفاع ازخود و رزم (حامدرحیمی پنجکی) پیمانکار شما قالب بیان بلاگ حـریم آســــــمانی جامعه مجازی کلیک چت Steven Tina accessory