هیچ میدونی چند وقته دست و دلم نرفته که اینجا چیزی بنویسم یا وبلاگ ها رو بخونم؟چه نقشه هایی که واسه اینجا داشتم. فقط چند وقتی که اینترنت داخلی بود از بیکاری شروع کردم به خاموش کردن ۶۰، ۷۰ تا ستاره ی روشن و خوندن بعضی وبلاگ ها. حالا که خیلی ها نت دار شدن دیگه کمتر میان بنویسن و غر بزنن. تمام این چند ماه بودم ولی نه دلم میخواست بخونم و نه بنویسم. عادتمه دیگه. درست شبیه امروز که اومدم توی اتاقمو درو بستم. آهنگو با صدای بلند گذاشتم توی گوشم و اخم کردم. دندونامو روی هم فشار میدادم. نگاهمو به گوشی خیره کردم. الکی برنامه هارو بالا پایین میکردم. هیچ کس خبر نداشت صرفا دارم تلاش میکنم بغضم نشکنه و گریه نکنم  که اینم بگیرن دست که تو بچه ای. تو که ۲۵ سالته. تو که دل نازک نبودی.موها باز کردمو ریختم دورم. شروع کردم به شونه کردن موهام. یه آهنگ شاد پلی کرده بودم که نگاهم به خودم توی آینه افتاد. کم کم چهره م داشت قرمز میشد. بینیم. لب هام. دور چشمام. یهو یه اشک از چشم چپم لغزید پایین. سرمو انداختم پایین. چتری هامو که حالا تا پایین بینیم میرسن رو ریختم جلوی چشمهام تا کسی نفهمه و به شونه کردن موهام ادامه دادم. موهامو میبستم که داداش اومد اتاق فوری اماده شد و رفت. هیچی نفهمید. موفق شده بودم. چتری هامو زدم کنار. حالا تمام صورتم و چشمام قرمز بود. اشکامو پاک کردم و اومدم بیرون. از روز قبل درست از لحظه ای که از سلف اومدم بیرون ته گلوم خشک بود. انگار کلی غبار ریخته بودن ته گلوم و اذیتم میکرد. اینبار داشتم محکوم شدم که چرا در مقابل رفتار بدش ناراحت شدم. میدونی آخه اینجا ناراحت شدنم جرمه. مثل خیلی چیزای دیگه. محکوم میشدم و دیگه روانم تحمل هیچ صدایی نداشت. اینبار گلوی دردناک من بود که جیغ میزد که بسه هیچی نمیخوام بشنوم. 

هیچ میدونی این ترم ۲۴ واحد برداشتم و شنبه تا چهارشنبه همش دانشگاهم و خیلی تحت فشارم؟

هیچ میدونی سال آخریه که تو این دانشگاهم؟ حالا که همه جای این دانشگاهو بلدم. اینکه کدوم کلاس ها از چه شماره ای طبقه بالای دانشکده هان و آزمایشگاهای مختلف کجان. حالا که بلدم کتابخونه مرکزی کدوم کتاب ها رو به رشته ی ما میده و کدوم کتاب هارو میگه از کتابخونه دانشکده ی خودتون بگیرین. حالا که میدونم دانشکده شماره ی دو اسمش مجتمع آزمایشگاهیه. حالا که دیگه خیلی از بوفه های دانشگاه بسته س . حالا که همه جا عضوم. حالا که مسئول سلف منو میشناسه و هر بار حالمو میپرسه. حالا که انقدر به اینجا وابسته شدم دیگه کم کم باید ازش دل بکنم میدونی چند روز پیش درست وقتی داشتم میرفتم نمازخونه به این فکر میکردم که تمام زندگی همین شکله. اول میای و غریبی. تلاش میکنی تا همه چی رو بلد شی. بعد درست زمانی که همه چیزو بلد شدی و به همه چیز اخت کردی میگن وقتت تمومه. پاشو برو بیرون.

میدونی گاهی فکر میکنم میرسه روزی که با استرس حاضر نشم و همش نترسم که اگه سر ساعت به اتوبوس سر نبش نرسم باید بیست دقیقه صبر کنم تا اتوبوس بعد بیاد و تا به تاکسی های بعدی برسم و اگر اونم پر نشه اونوقت باید جواب استاد رو چی بدم؟ میرسه روزی که افسار زندگیم دست خودم باشه؟ میرسه روزی که استرس هیچیو نداشته باشم؟

من از تموم نشدن به موقع درسم میترسم. از سرکوفت هاشون. من حتی از تموم شدن درسمم میترسم . از نقشه هایی که واسم کشیدن

خیلی وقته دیگه نمیدونم چی حقیقته و چی دروغ. کی آدم خوبیه و کی آدم بده. به کی میشه اعتماد کرد و باهاش راحت بود. خیلی وقته از آدم های اطرافمم میترسم. از امیدهای واهی از تظاهر به اینکه چقد همه چی خوبه و هر اتفاقی هم بیفته ما لبخند میزنیم حالم بهم میخوره.دلم میخواد غر بزنم نق بزنم خسته باشم دلسرد باشم. همین.

گلوم میسوزه.

پخش آهنگ

طلوع میکنم - مهدی یراحی
 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نماي کرتين وال ارومیه نیوز ساخت سوئیچ خودرو server Benjamin خبرگزاری زاوه روش ها و ترفندهای سفر ارزان به باکو امپراطوري صنايع مبلمان زرين نوین رایانه تور کیش