این سن واسه من عجیب بود. زیاد جالب شروع نشد چون برای من سنی بود که دچار تناقضات روحی و فکری بودم و همش در حال فکر کردن تا بتونم خودمو پیدا کنم و بفهمم با خودمو و دنیا چند چندم. راستش حس میکنم بزرگتر شدم. قبلا آرزوهام بچگانه بود. خیال میکردم با ثروت و ماشین و خونه ی لوکس و . میشه خوشبخت بود و حالت خوب باشه ولی دیگه توی این سن این چیزا واسم مهم نیست. ترجیح میدم ساده و بدون تشریفات زندگی کنم ولی قلبم پر از حال خوب باشه. دلم قرص باشه. این چندماهه فهمیدم حتی از جشن ها و مراسمات گرون از ابتدا تا انتهای ازدواج که آدمارو پر از استرس و قرض و وام میکنه هم خوشم نمیاد. هربار که این چیزارو میبینم میپرسم واقعا می ارزه به خاطر چندساعت گذرا خودت رو چندماه یا چندسال توی فشار و استرس مالی بندازی؟ این همه هزینه نمیتونه جای قشنگتری صرف بشه؟ باید انجام بشه چون رسمه؟ پس عقل و انتخاب ما چی میگه این وسط که حتما باید چیزی رو انجام بدیم که گذشتگان انجام دادن؟
امسال چندتا حرکت رو به جلو هم داشتم. یک کاری که سالها بود منتظر انجامش بودم هم انجام شد و راستش از نتیجه ش چندان راضی نیستم ولی به نظرم خوب شد انجام شد تا بدونیم بی فایده س.
الان توی اسفندیم ماه من و میخوام خداروشکر کنم که بهم فرصت داد باشم و تجربه و زندگی کنم. شکر کنم که همیشه هوامو داشته و داره .
درباره این سایت