وسط حرف هامون رو کرد بهش گفت چیزی که من الان توی این سن فهمیدم رو مهسا چندسال قبل فهمیده بود. فهمیده بود تا یه جایی زورشو بزنه ولی وقتی دید دیگه بی فایده س، بگه به من چه و همه چیز رو بسپره به سرنوشت.

و اون خبر نداشت که خیلی سال قبل تر بود که فهمیدم تو این دنیا زور آدم یه وقتایی خیلی کمه. واسه همین بلد شدم دلم شور بزنه ولی وقتی تلاشمو کردم و دیدم دیگه کاری ازم برنمیاد، عقب بکشم و بگم بیخیالش. بگم بذار همه چیز پیش بره ببینم سرنوشت و دنیا چی میخواد که اتفاق بیفته. حتی اگه حس کنم دنیا واسم تمومه، دیگه زور بیهوده نمیزنم.

سخت بود ولی بلد شدم.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وارادات قطعات و سخت افزار کامپیوتر خلوتگاه tarfandbazha لینکدونی رسم ورسوم وبلاگ فروشگاه gplus جی پلاس gingarna من و عصای موسی ام :) Charles کمپرسور بادبان