این پست رو یادتونه؟
فامیل رو دیدم و گفت که اون دختر الان یه بچه ی دو ساله داره. بعد مامان رو کرد به زن عمو و گفت اونوقت مهسا میگه من نمیخوام شوهر کنم، هنوز بچه ام :| خنده م گرفته بود. زن عمو چندتا نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و من زدم زیر خنده. بعد با خودم گفتم لابد فکر میکنن خجالت کشیدم از حرف شوهر شبیه دخترهای قدیم :))
پسرعمو هم تصمیم گرفته واسم خواستگار بفرسته. میدونین چون من تک دختر به قولی دم بخت فامیلم و بیشتر پسر داریم واسه همین همیشه توی چشمم تو این مواقع و از دوست مامان تا فامیل تو فکر اینن که مبادا من سن ازدواجم بگذره. در حال حاضر هم یک سال فرجه گرفتم از مامان تا درسم تموم شه و این یک سال واسه من انگار یه فرجه س تا به زندگیم سر و سامون بدم و با خودم کنار بیام. میدونین از شما چه پنهون یه وقتا میترسم. میترسم یه روزی شبیه عام مردم تسلیم شم و جوری شم که الان ازش دوری میکنم.
میدونین اون وقتا که بچه بودم و میدیدم خواهر برادرام کنکور میدن فکر میکردم کنکور دادن واسه بزرگاس و برای من یه چیز دوره. حتی روز کنکورم هم باورم نمیشد منم کنکور دادم. حالا بحث رایج ازدواجی که این روزها خیلی جا در مورد من در جریانه و من سرسختانه دارم مقاومت میکنم یه چیز دوره واسه من.
من از خیلی لحاظ ها با آدم های اطرافم تفاوت دارم و حتی مجال این نیست که من بشینم راجع به رویاها و آرزوها و اهدافم و سایر چیزها حرف بزنم و بگم آقاجان ازدواج به طور کل واسه من چیزی نیست که من بشینم خونه تا خواستگار بیاد و خیلی سنتی ماجرا پیش بره. ازدواج یه چیزیه مثل مثلا بارون اومدن. تشبیه درستی هم نیست ولی خب چیزی نیست که بخوای عاقلانه بگی الان اتفاق بیفته. یه چیزیه که یهویی اتفاق میوفته. با این تشبیهم اصلا نتونستم چیزی که توی ذهنم هست رو شرح بدم :)) خلاصه اینکه هی توی جشنا بهم میگن انشالله روزی خودت اذیت میشم شبیه وقتی که یکی بهم میگه خدا رحمتش کنه. جفتش رو دوست ندارم بشنوم ولی در جوابش لبخند میزنم و میگم ممنون. یه بار که حواسم نبود یه خانم بزرگسال گفت انشالله روزی خودت به زودی. منم بلند گفتم انشالله :))) بعدش خانمه نگام کرد منم که تازه فهمیده بودم چی گفتم مکان رو به سرعت ترک کردم :))
+ یه هفته ای هست که درگیر ماجرای سیلیم و استرس و این داستانا. قرار بود این روزا بریم شهر اجدادی ولی خب نمیشه بریم :(
+ بعضی آدما توی شرایط متفاوت که میفتن یهو وقیح میشن جوری که انگار نه انگار قبل از این جور دیگر و بهتری بودن.
+ یه چیزی فهمیدم امشب که دوس دارم شبا یه نفر واسم حرف بزنه و من از ابتدای نوشتن این پست دارم یه مصاحبه وبلاگی (نمیگم کی چون جفتشون اینجارو میخونن :)) ) گوش میدم و مسلما چیز زیادی نمیفهمم ولی شنیدن صداها بهم آرامش و حس خوب میده. آهنگاشم خیلی قشنگن کاش حوصله داشتم سرچ کنم دانلودشون کنم.
+ قبلنا یعنی تا پارسال یه کارا و چیزایی رو دوست داشتم که حالا ندارم. کی باورش میشد یه روز من عشق موزیک دیگه حوصله گوش دادن و سلک کردن آهنگ نداشته باشم.
+ تا بدی میبینم از کسی دلم میزنه دیگه. در حال حاضر رفیقی واسه خودم نذاشتم از جانب خودم از خیلی ها بیزارم.
+ از نزدیک شدن به آدما میترسم.
+ یکی از مشکلات اساسی من اینه که نمیتونم بعضی وقتا حس واقعیم رو در لحظه بروز بدم. تنها حس غم و شادی رو میتونم خوب بروز بدم و سایر حس ها سخته واسم. مثلا حس خشم و نفرت رو خیلی وقت ها توی خودم سرکوب میکنم چون اگر عصبانی باشم و مکانش رو ترک نکنم خیلی بد میشم. مثلا دوست دارم یه چیزی رو بشکنم خورد کنم و از عواقبش نترسم.
+ دو هفته ای هست که گوشیم به سختی شارج میشه و به سرعت شارج از دست میده. باطری هم گرفتم ولی انگار کابلم مشکل داشت. حتی برنامه هایی که ممکن بود شارج مصرف کنن بیشتر رو پاک کردم و این روزها همش گوشیم به برقه و کلا این ماجرا خیلی روی اعصابم رفته و همش منتظرم تعطیلات تموم شه برم دنبال راه چاره.
درباره این سایت