پلاستیک های دارویی که اطراف رخت خوابم ریخته را جمع میکنم. چهارمین سطل دستمال ها را خالی میکنم. بسته ی دستمال پنجم را باز میکنم. زیپ سوییشرتم را میبندم و در حالی که داروها را روی میز می گذارم حرف هایی در سرم می چرخد که باید جوری وانمود کنی که بدنت و ویروس ها هم باور کنند همه چیز تمام شده. لباس هایم را که از چند شب قبل مچاله روی زمین افتاده جمع میکنم و توی کمد می گذارم. چشمم به رنگ کمد می افتد که چند روز قبل چه فکری راجع به آن میکردم. چند روز قبل.
حالا یک ماه میگذرد از شروع بیماری و حس مرگ آنی در آزمایشگاه بیوشیمی. سالها بود این احساس ها را فراموش کرده بودم. فقط گاهی یادشان آزرده خاطرم میکرد و قدردان سلامتیم میشدم. اینبار اما همه چیز فرق میکرد. درست وقتی بار سنگینی برداشته بودم داشتم از پا می افتادم. ویروسی به وجودم آمده بود که قصد رفتن نداشت و تیر آخر چند روز قبل رقم خورد. وقتی شب قبلش حرفمان شده بود و چندساعت مدام گریه کرده بودم. خبر نداشتم روز بعد چه ها در راه است. طبق معمول بدنم آنتی بیوتیک را عزیز ندانست و هرطور که میشد مرا نیمه جان کرد. ۲۴ساعت تمام آرزویم خوردن چند قطره آب و غذا بود بدون آنکه معده ام آن را پس بزند. تمام مدت تب رهایم نمیکرد. گلویم می سوخت و دردی که در تمام وجودم می چرخید دیوانه ام کرده بود. از شدت ناچاری اشک هایم جاری میشد و توان راه رفتن نداشتم. نفس کشیدن برایم سخت بود و مدام نفس نفس میزدم. همه چیز برایم بی ارزش بود. باورم نمیشد چندماه تمام وقتم را صرف ظرافت رنگ کمد کرده بودم. باورم نمیشد روزی جلوی آینه ایستاده ام و ابروهایم را مرتب کرده ام. تمام روزهایی که صرف زیباسازی اتاق کرده بودم. نوشتن جزوه هایم. همه چیز برایم دور و رویایی به نظر می رسید. حال بد امانم را بریده بود و در تمام آن ساعات نگاهم به پیامی از سوی تو بود. وقتی روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودم و حال مرگ داشتم میان گریه ها و حرف هایم با خدا نگران تو بودم. چطور قرار بود از نبود من باخبر شوی؟ نکند نگران شوی؟ غصه بخوری؟ نگرانت بودم و حالا برای تو هم اشک می ریختم. به مطب دکتر رسیدم و تمام قواعدی که باور داشتم را زیرپا گذاشتم. بدون نوبت به سختی و نالان سراغ دکتر رفتم. دیگر خیلی چیزها برایم بی معنی بود. معاینه میشدم و اشک میریختم. در راه برگشت از شدت حال زار نعره میزدم و نگرانی را در چهره ی خانواده می دیدم. حالا فهمیده بودم باید صبوری کنم. داشت یک روز کامل میشد. بوی فلافل به مشامم رسید و باورم نمیشد روزی با حال خوب فست فود میخوردیم. چقدر حال خوب دور از من بود.
چند روز طول کشید تا دوباره بتوانم غذا بخورم. راه بروم. نفس بکشم و زندگی کنم. فقط یک چیز فرق میکرد. انگار از مرگی دوباره حیات یافته باشم همه چیز حس متفاوتی داشت. هر لحظه برایم عزیز بود. اینکه در اولین فرصت توانستم جزوه هایم را بنویسم برایم شبیه معجزه بود. قدر می دانستم. حالا کمی بیشتر.
درباره این سایت