این پست رو یادتونه؟
فامیل رو دیدم و گفت که اون دختر الان یه بچه ی دو ساله داره. بعد مامان رو کرد به زن عمو و گفت اونوقت مهسا میگه من نمیخوام شوهر کنم، هنوز بچه ام :| خنده م گرفته بود. زن عمو چندتا نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و من زدم زیر خنده. بعد با خودم گفتم لابد فکر میکنن خجالت کشیدم از حرف شوهر شبیه دخترهای قدیم :))
پسرعمو هم تصمیم گرفته واسم خواستگار بفرسته. میدونین چون من تک دختر به قولی دم بخت فامیلم و بیشتر پسر داریم واسه همین همیشه توی چشمم تو این مواقع و از دوست مامان تا فامیل تو فکر اینن که مبادا من سن ازدواجم بگذره. در حال حاضر هم یک سال فرجه گرفتم از مامان تا درسم تموم شه و این یک سال واسه من انگار یه فرجه س تا به زندگیم سر و سامون بدم و با خودم کنار بیام. میدونین از شما چه پنهون یه وقتا میترسم. میترسم یه روزی شبیه عام مردم تسلیم شم و جوری شم که الان ازش دوری میکنم.
میدونین اون وقتا که بچه بودم و میدیدم خواهر برادرام کنکور میدن فکر میکردم کنکور دادن واسه بزرگاس و برای من یه چیز دوره. حتی روز کنکورم هم باورم نمیشد منم کنکور دادم. حالا بحث رایج ازدواجی که این روزها خیلی جا در مورد من در جریانه و من سرسختانه دارم مقاومت میکنم یه چیز دوره واسه من.
من از خیلی لحاظ ها با آدم های اطرافم تفاوت دارم و حتی مجال این نیست که من بشینم راجع به رویاها و آرزوها و اهدافم و سایر چیزها حرف بزنم و بگم آقاجان ازدواج به طور کل واسه من چیزی نیست که من بشینم خونه تا خواستگار بیاد و خیلی سنتی ماجرا پیش بره. ازدواج یه چیزیه مثل مثلا بارون اومدن. تشبیه درستی هم نیست ولی خب چیزی نیست که بخوای عاقلانه بگی الان اتفاق بیفته. یه چیزیه که یهویی اتفاق میوفته. با این تشبیهم اصلا نتونستم چیزی که توی ذهنم هست رو شرح بدم :)) خلاصه اینکه هی توی جشنا بهم میگن انشالله روزی خودت اذیت میشم شبیه وقتی که یکی بهم میگه خدا رحمتش کنه. جفتش رو دوست ندارم بشنوم ولی در جوابش لبخند میزنم و میگم ممنون. یه بار که حواسم نبود یه خانم بزرگسال گفت انشالله روزی خودت به زودی. منم بلند گفتم انشالله :))) بعدش خانمه نگام کرد منم که تازه فهمیده بودم چی گفتم مکان رو به سرعت ترک کردم :))
+ یه هفته ای هست که درگیر ماجرای سیلیم و استرس و این داستانا. قرار بود این روزا بریم شهر اجدادی ولی خب نمیشه بریم :(
+ بعضی آدما توی شرایط متفاوت که میفتن یهو وقیح میشن جوری که انگار نه انگار قبل از این جور دیگر و بهتری بودن.
+ یه چیزی فهمیدم امشب که دوس دارم شبا یه نفر واسم حرف بزنه و من از ابتدای نوشتن این پست دارم یه مصاحبه وبلاگی (نمیگم کی چون جفتشون اینجارو میخونن :)) ) گوش میدم و مسلما چیز زیادی نمیفهمم ولی شنیدن صداها بهم آرامش و حس خوب میده. آهنگاشم خیلی قشنگن کاش حوصله داشتم سرچ کنم دانلودشون کنم.
+ قبلنا یعنی تا پارسال یه کارا و چیزایی رو دوست داشتم که حالا ندارم. کی باورش میشد یه روز من عشق موزیک دیگه حوصله گوش دادن و سلک کردن آهنگ نداشته باشم.
+ تا بدی میبینم از کسی دلم میزنه دیگه. در حال حاضر رفیقی واسه خودم نذاشتم از جانب خودم از خیلی ها بیزارم.
+ از نزدیک شدن به آدما میترسم.
اگه از من بپرسی چی شده که چنین تصمیمی گرفتم راستش جواب مشخصی ندارم که بهت بدم. همون شب قبل از نوشتن خدانگهدار یه متن طولانی نوشتم که منتشر نکردم و حرف هایی از تمام زندگیم بود جز اونچه که اخیرا حالم رو بد کرده بود.
اصلا بیا تصور کن من یه لیوانم. یه لیوان که تا جایی که امکانش هست پر از آبه. اگر فقط یک قطره هم بهش اضافه کنی سرریز میکنه. میدونی من میدونم حالم نرمال نیست. این تمایل به خوابیدن و نفهمیدن. اینکه وقتی حالم خوب نیست با خودم لج میکنم و قرصم رو نمیخورم تا حالم بدتر شه. اینکه شبا غمگین و احساساتی میشم. اینکه خیلی شبا خواب ندارم و با کوچکترین چیزی میزنم زیرگریه. من میدونم اینا خوب نیست. میدونم که نباید اینجوری ادامه بدم. میدونم که باید چه کارایی بکنم تا حالم خوب شه. میدونم کارای عقب مونده م چیه. من همه چیزو میدونم اما انگار یک چیزی در من کشته شده. همون نیرویی که من رو به سمت کارهایی که باید انجام بدم سوق بده. نتیجه ش میشه اینکه خیلی وقتا پریشونم. استرس دارم. با کوچکترین اتفاق، پر از هیجان منفی میشم و خیلی چیزهای دیگه.
تصمیم گرفته بودم حرف نزنم دیگه، چون دوست ندارم حرف هام حتی ذره ای حال کسی رو بد کنه. چون چندباری هم از رفقام شنیدم که حرف هام پر از ناله شده. بنابراین اگر نوشته های من حس منفی بهتون میده لطفا اینجا رو نخونید. چون راستش من در مقابل دنیا خیلی وقت ها کاری ازم برنمیاد. توانم همین قدره. از من انتظار نداشته باشین همیشه بگم و بخندم و مسخره بازی در بیارم چون ازم برنمیاد. ازم انتظار نداشته باشید تا من به عنوان یه انسان به خودم حق بدم که یه وقتایی حالم بد باشه و بتونم بیام ناله کنم، نق بزنم، غر بزنم اصلا جار بزنم حالم بده.
قطعا این پست خوبی برای شروع سال نو نیست ولی خب بازم باید بگم من اینم. امیدوارم یه روزایی بیاد که احساس خوشبختی کنم بیام از اتفاقات خوب واستون بگم.
راستی گواهینامه گرفتم. هنوز نیومده و نمیگم چه سختی ها و اتفاقاتی افتاد ولی بخش خوبش اینه که قبول شدم و این اتفاق خوبیه و باعث شد فوبیای تصادفی که توی وجودم بود تا حد زیادی کم بشه و دیگه مثل سابق از سفرهای جاده ای وحشت ندارم و این اتفاق قشنگتریه.
چندین ماهه کسی منو بغل نکرده. آخرین نفر سمیرا بود. دو سه ماهه یه صدا توی ناخودآگاهم یه وقتایی یهویی میگه بغلم کن.
حتما نباید ازتون خدافظی کنم که بیاین نگرانم شید. اگه اینجارو دوست دارید بگین بهم. اینجوری منم.
حس میکنم دنیا پر معنی تر از چیزیه که ما زندگیش میکنیم. اینکه من یه وقتایی نمیتونم با عقلم واسه احساسات و علاقه ها و رویاهام تصمیم بگیرم. حس میکنم اینکه من نمیتونم مانع این بشم که چرا فلانی رو دوست دارم یا فلان رویا توی سرم هست یا توی فلان زمینه علاقه دارم یه حکمتی توش هست که توی سیستم آفرینش هستی تابع یه سیستم پیچیده تره که من شاید هیچ وقت دلیلش رو ندونم ولی من اندازه یه چرخ دنده ی کوچیک دارم یه سیستم بزرگتر رو پیش میبرم. اینکه تمام این احساسات و چیزایی که توی وجودم اتفاق میوفته حتما دلیلی داره حتی اگر هیچ وقت ندونم و نفهمم.
۱_ آیدا پرسید چندسالت شده؟ ۲۵؟ گفتم نهه آمادگیشو ندارم نگوو تازه ۲۴ شدم. گفت منم به ۲۱ عادت کرده بودم و حالا ۲۲ برام غریبه.
۲_راستش تا این سن دیگه تا حد زیادی خودم رو میشناسم. میدونم چه چیزایی رو دوست دارم یا ندارم، میدونم وقتی میخوام از خودم دفاع کنم یکم صدام بلند میشه و اگر طولانی بشه یهو بغض میکنم و نمیتونم حرف بزنم و میزنم زیر گریه. میدونم توی ابراز احساس زبونی به شدت ضعیفم. میدونم واسه آدمایی که دوست دارم، بخشنده ترین و مهربون ترینم حتی اگر به ضرر خودم تموم شه. میدونم در روز چندساعتی رو نیاز دارم برم تو اتاقم و تنها باشم و اگر چراغ خاموش باشه هم که چه بهتر. میدونم یه وقتایی غمگین ترین میشم همونقدر که میتونم شاد و خندون باشم و به همه لبخند بزنم و روی خوش نشون بدم. میدونم برای اینکه آدمارو واسه ی همیشه تو زندگیم نگه دارم نباید زیاد بهشون نزدیک بشم و خیلی چیزهای دیگه.
۳_ آهنگ لحظه های معین رو من عاشقم. یادمه از بچگی که ویدیوش رو دیدم چقدر توی ذهنم حک شده بود و این همه سال یادم مونده بود. همیشه دلم میخواست یه روز اینجوری عاشق یه نفر بشم.
۴_ سوار تاکسی شدم که برم دانشگاه. کنارم یه دختر در حال موز خوردن بود. پرسید امروز چی داری؟ بهش گفتم. راجع به درس ها و استادهامون پرسید و در حالی که جوابش رو میدادم همش فکر میکردم این دختر قیافش آشناست ولی نه سر کلاس هام دیدمش نه اینکه حتی اولش مطمئن بودم رشته ی من درس میخونه. اسمم رو هم بلد بود شبیه تموم دخترهایی که توی مسیر یا خود دانشگاه منو میشناختن و حتی میدونستن با من چه کلاس هایی داشتن و من یادم نمیومد یا نمیشناختمشون. درست سه ساعت بعد توی سلف یادم اومد که سه سال پیش روز ثبت نام دیده بودمش و چون که اون ظاهرا درس افتاده زیاد داشت کلاس مشترکی نداشتیم و اون حتی اسم من رو هم یادش بود.در حالی که من حتی با کلی آدم توی دانشگاه دوستم ولی نه اسمشون رو میدونم و نه حتی شمارشون رو دارم. یا من حافظه م ضعیف شده یا مردم حافظه شون قوی شده :|
وسط حرف هامون رو کرد بهش گفت چیزی که من الان توی این سن فهمیدم رو مهسا چندسال قبل فهمیده بود. فهمیده بود تا یه جایی زورشو بزنه ولی وقتی دید دیگه بی فایده س، بگه به من چه و همه چیز رو بسپره به سرنوشت.
و اون خبر نداشت که خیلی سال قبل تر بود که فهمیدم تو این دنیا زور آدم یه وقتایی خیلی کمه. واسه همین بلد شدم دلم شور بزنه ولی وقتی تلاشمو کردم و دیدم دیگه کاری ازم برنمیاد، عقب بکشم و بگم بیخیالش. بگم بذار همه چیز پیش بره ببینم سرنوشت و دنیا چی میخواد که اتفاق بیفته. حتی اگه حس کنم دنیا واسم تمومه، دیگه زور بیهوده نمیزنم.
سخت بود ولی بلد شدم.
چند سالی میشه که سراغی از دوستام دیگه نمیگیرم جز اونایی که خودشون اومدن سمتم. چندماهی میشه که به نظرم دیگه حرف زدن و گفتن بی فایده س. چند وقته که دیگه تصمیم گرفتم سمت آدما نرم و از همه چیز و همه کس دوری کنم. حتی دیگه حوصله ی وبلاگ نوشتن و خوندن رو هم ندارم. به حسی دچارم که اولش با کوتاه کردن موهام که چندسال بود حسابی بلند بودن شروع شد و حالا اگر میتونستم موهام رو کوتاه کوتاه میکردم. مدام عکس و فایل های اضافی رو پاک میکنم. هی کمدو مرتب میکنم و چیزای اضافه رو میندازم و وقتایی که بیشتر رو حس بیخیالیم اینکارو میکنم تا هرچیزی که نگه داشته بودم تا یه روزی به دردم بخوره رو هم بندازم. چند هفته پیشم که رمم سوخت و هرچی که دو سال بود نگه داشته بودم همش پرید و دیگه حالا مزید بر علت شده که هی با خودم بگم اینو نگه دارم واسه چی. بذار بره، پاکش کن، حذفش کن، بنداز دور. حتی وقتی موهام رو شونه میکنم و کلی موهام میریزه حس خوبی میگیرم که دارم یه چیزی از خودم رو میندازم دور و سبک تر میشم. این شامل کندن جوش های صورتم هم میشه و هر ناهمواری روی پوستم رو هم به سرعت باید از بین ببرم. شاید یه نوع وسواس باشه ولی دیگه نه دلم میخواد کاری کنم نه چیزی اضافه کنم نه با آدمی معاشرت کنم. دلم فقط دوری از آدما و سبک شدن از هر چیز غیر از خودم رو میخواد. هرچی سبک تر و دورتر بهتر.
بخشی از روابط فامیلی که ازش بیزارم اونجاییه که تو مجبوری با آدمایی صلح کنی و خوب برخورد کنی که انقدر ازشون بدت میاد و بد دیدی ازشون که حتی دلت نمیخواد قیافشون رو ببینی ولی مجبوری یه جور وانمود کنی که خوشحالی از دیدنشون یا زمانی که مجبوری با آدمایی رفت و آمد کنی که از بودن باهاشون حالت بد میشه ولی بازم مجبوری که حضور داشته باشی.
+ یکی از چیزایی که همیشه برام سخته اینه که وارد جمعی از فامیل بشم و مجبور باشم با همه روبوسی کنم و دست بدم هم موقع ورود هم موقع خداحافظی :|
این پست رو یادتونه؟
فامیل رو دیدم و گفت که اون دختر الان یه بچه ی دو ساله داره. بعد مامان رو کرد به زن عمو و گفت اونوقت مهسا میگه من نمیخوام شوهر کنم، هنوز بچه ام :| خنده م گرفته بود. زن عمو چندتا نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و من زدم زیر خنده. بعد با خودم گفتم لابد فکر میکنن خجالت کشیدم از حرف شوهر شبیه دخترهای قدیم :))
پسرعمو هم تصمیم گرفته واسم خواستگار بفرسته. میدونین چون من تک دختر به قولی دم بخت فامیلم و بیشتر پسر داریم واسه همین همیشه توی چشمم تو این مواقع و از دوست مامان تا فامیل تو فکر اینن که مبادا من سن ازدواجم بگذره. در حال حاضر هم یک سال فرجه گرفتم از مامان تا درسم تموم شه و این یک سال واسه من انگار یه فرجه س تا به زندگیم سر و سامون بدم و با خودم کنار بیام. میدونین از شما چه پنهون یه وقتا میترسم. میترسم یه روزی شبیه عام مردم تسلیم شم و جوری شم که الان ازش دوری میکنم.
میدونین اون وقتا که بچه بودم و میدیدم خواهر برادرام کنکور میدن فکر میکردم کنکور دادن واسه بزرگاس و برای من یه چیز دوره. حتی روز کنکورم هم باورم نمیشد منم کنکور دادم. حالا بحث رایج ازدواجی که این روزها خیلی جا در مورد من در جریانه و من سرسختانه دارم مقاومت میکنم یه چیز دوره واسه من.
من از خیلی لحاظ ها با آدم های اطرافم تفاوت دارم و حتی مجال این نیست که من بشینم راجع به رویاها و آرزوها و اهدافم و سایر چیزها حرف بزنم و بگم آقاجان ازدواج به طور کل واسه من چیزی نیست که من بشینم خونه تا خواستگار بیاد و خیلی سنتی ماجرا پیش بره. ازدواج یه چیزیه مثل مثلا بارون اومدن. تشبیه درستی هم نیست ولی خب چیزی نیست که بخوای عاقلانه بگی الان اتفاق بیفته. یه چیزیه که یهویی اتفاق میوفته. با این تشبیهم اصلا نتونستم چیزی که توی ذهنم هست رو شرح بدم :)) خلاصه اینکه هی توی جشنا بهم میگن انشالله روزی خودت اذیت میشم شبیه وقتی که یکی بهم میگه خدا رحمتش کنه. جفتش رو دوست ندارم بشنوم ولی در جوابش لبخند میزنم و میگم ممنون. یه بار که حواسم نبود یه خانم بزرگسال گفت انشالله روزی خودت به زودی. منم بلند گفتم انشالله :))) بعدش خانمه نگام کرد منم که تازه فهمیده بودم چی گفتم مکان رو به سرعت ترک کردم :))
+ یه هفته ای هست که درگیر ماجرای سیلیم و استرس و این داستانا. قرار بود این روزا بریم شهر اجدادی ولی خب نمیشه بریم :(
+ بعضی آدما توی شرایط متفاوت که میفتن یهو وقیح میشن جوری که انگار نه انگار قبل از این جور دیگر و بهتری بودن.
+ یه چیزی فهمیدم امشب که دوس دارم شبا یه نفر واسم حرف بزنه و من از ابتدای نوشتن این پست دارم یه مصاحبه وبلاگی (نمیگم کی چون جفتشون اینجارو میخونن :)) ) گوش میدم و مسلما چیز زیادی نمیفهمم ولی شنیدن صداها بهم آرامش و حس خوب میده. آهنگاشم خیلی قشنگن کاش حوصله داشتم سرچ کنم دانلودشون کنم.
+ قبلنا یعنی تا پارسال یه کارا و چیزایی رو دوست داشتم که حالا ندارم. کی باورش میشد یه روز من عشق موزیک دیگه حوصله گوش دادن و سلک کردن آهنگ نداشته باشم.
+ تا بدی میبینم از کسی دلم میزنه دیگه. در حال حاضر رفیقی واسه خودم نذاشتم از جانب خودم از خیلی ها بیزارم.
+ از نزدیک شدن به آدما میترسم.
+ یکی از مشکلات اساسی من اینه که نمیتونم بعضی وقتا حس واقعیم رو در لحظه بروز بدم. تنها حس غم و شادی رو میتونم خوب بروز بدم و سایر حس ها سخته واسم. مثلا حس خشم و نفرت رو خیلی وقت ها توی خودم سرکوب میکنم چون اگر عصبانی باشم و مکانش رو ترک نکنم خیلی بد میشم. مثلا دوست دارم یه چیزی رو بشکنم خورد کنم و از عواقبش نترسم.
+ دو هفته ای هست که گوشیم به سختی شارج میشه و به سرعت شارج از دست میده. باطری هم گرفتم ولی انگار کابلم مشکل داشت. حتی برنامه هایی که ممکن بود شارج مصرف کنن بیشتر رو پاک کردم و این روزها همش گوشیم به برقه و کلا این ماجرا خیلی روی اعصابم رفته و همش منتظرم تعطیلات تموم شه برم دنبال راه چاره.
میدونی یه وقتایی یه سری چیزا هست که هرچقدر هم بهشون فکر کنی، هر چقدر دو دو تا چهارتا کنی نه میتونی درستشون کنی، نه کاری ازت برمیاد، نه راه چاره ای واسشون وجود داره. تنها راه اینه که تلاش کنی بخوابی تا وقتی بیدار شدی دیگه فراموششون کرده باشی حتی برای چندساعت و چند روز.
+ چقدر دارم جوری که دلم میخواد زندگی نمیکنم.
جاده ی اهواز آبادان بسته شده. چند روزی موقت باز بود اما دوباره بسته شد.
جاده ی اهواز شوش هم بسته شده. برای رفتن به دزفول باید دور زد و از جاده ی شوشتر رفت.
ریل راه آهن هم توی محور اندیمشک اهواز بسته شده.
مدارس و دانشگاه هارو تعطیل کردن.
جاده های ساحلی مجاور کارون بسته شدن و پر از سیل بند و آبن و جاده های اصلی شهر همیشه ترافیکن.
مدام صدای هلیکوپتر و جت هوایی به گوش میرسه.
آب کارون به حدی بالا اومده که تا به حال ندیده بودم.
مدام خبر میرسه که فلان روستا هم رفت زیر آب و آب داره به اهواز میرسه.
فاضلاب های تعدادی از خیابون ها زده بالا و از دیروز آب به ورودی شهر اهواز هم رسید و فعلا با خاک دارن جلوشو میگیرن.
سدهارو باز کردن و ظرفیت سدها به شدت بالا اومده و احتمال شکست سد یعنی نابودی کل خوزستان. روستاها فعلا دارن قربانی شهرها میشن.
مدام خبرهای استرس آور داره به گوشمون میرسه و فشار این خبرها و دیدن شرایط و ویرانی ها به تنهایی نابودکننده س.
آرامش نعمت بزرگیه.
اولین بار که شب تا صبح را گریه کرده بودم وقتی بود که برای اولین بار رتبه ی کنکورم آمده بود و من ۵ صبح بعد از اعلام نتایج خوابم برده بود و حوالی هشت صبح با چشمانی پف کرده از خواب پریده بودم. اصولا من وقتی این حجم اشک میریزم که بفهمم رویاهایم در حال ویرانیست و این حق من نیست.
مثل آن شب که فلانی در جواب محبت هایم جوری با من رفتار کرد که حقم نبود و من به قدری شبش اشک ریخته بودم که قرار صبحم برای اموزش رانندگی را تمام مدت سرم پایین بود و به چهره ی مرد آموزش دهنده نگاه نمیکردم مبادا چیزی بفهمد و فکر و خیالی کند.
امروز صبح هم مدام چشمان پف کرده ام را در آینه چک میکردم. حتی در روشویی چندبار آب سرد رو روی چشمانم ریختم و دستان سرد و خیسم را روی چشمانم فشار دادم تا مثل آن فیلم پف چشمانم کم شود و شاید امروز جلوی دوستان و استادهایم کسی فکر و خیالی نکند اما هنوز هم دارم با چشمان پف دار به کلاس میرسم. برای اولین بار دلم خواست کاش روش های پنهان کردن چهره با آرایش را بلد بودم.
رفته بودیم خونه داداشم. تازه رسیده بودیم و منم بلند شده بودم که برم آشپزخونه کمک زن داداشم کنم که دیدم یه پشه کوره هی داره میچرخه که یهو حس کردم یه چیزی رفت تو بینیم و دیدم دیگه پشه کوره رو نیست :|
از شدت حس بد با انگشتام بینیم رو فشار میدادم و اولش هرچی سعی کردم چیزی ندیدم فکر کردم شاید فقط از جلوی بینیم گذر کرده و این فقط حس منه. رفتم جلوی آینه و همزمان دستمو از رو بینیم برداشتم که یهو دیدم یه پشه کوره ی مرده به چه بزرگی افتاد رو میز :| اصلا باورم نمیشد که توی خونه به اون عظمت اون پشه کوره این همه منتظر بوده من بیام اونجا و هنوز پنج دقیقه نشده بیاد توی بینی من :| الان که فکرشو میکنم چندشم میشه ولی بعدش خودم رفته بودم تو آشپزخونه کار میکردم و غش غش میخندیدم :)))
زن داداشمم میگفت چند روز بود این پشه توی خونمون میچرخید دیگه قسمت تو شد :))
آخه مشکل اینجاست که شبایی هم که توی تاریکی با گوشی کار میکنم پشه کوره اگر باشه هی میاد سمت بینیم و منم پتو رو تا چشمام میکشم بالا :|
حالا سوالی که مطرح میشه اینه که آیا پشه کوره ها به بینی شما هم علاقه مندن یا فقط بینی من مفلوک واقع شده در جهان هستی؟ :( واقعا برام سوال شده اخه بینیم بزرگم نیست که بگم جای مانور دارن :))
از وقتی چشم باز کردم اینجوری بودم. وقتی اتفاقی روبروم بود که دلخواهم نبود سعی میکردم نادیده ش بگیرم. هی خودمو بزنم به بیخیالی. خیلی خودآگاه سعی کنم چیزای ناپسند رو نادیده بگیرم و چیزای خوب رو بزرگ کنم و هی به خودم بگم آفرین اسمش خوشبینیه و خودمو گول بزنم ولی ندونم که از یه جایی به بعد اسمش حماقته. ولی امان از وقتی که نشونه ها زیاد شن و دیگه نتونم انکار کنم. نتونم نادیده بگیرم. نتونم به روم نیارم و باورم شه که من تمام مدت خودمو به اون راه زده بودم.
میشه شب هایی که سعی میکنم بتونم بخوابم و فشاری که روی قلبم هست رو حس نکنم و تمام شب کابوس ببینم. فقط یکی از کابوس ها ماشین هایی باشن که دارن منو خانوادمو زیر میگیرن و من هرچی سعی میکنم جیغ بزنم صدام در نمیاد و بین دیوار و ماشین له میشم. با تپش قلب بیدار میشم و وحشت زده سعی میکنم بازم بخوابم ولی همون ثانیه های اول بعد از بیداری چیزایی یادم میاد که نباید و باز قلبم مچاله میشه و دوباره کابوس.
+ بخشی از این کابوس ربط داره به یکی از شب هایی که توی بیمارستان سعی میکردم مامانمو بیدار کنم ولی نمیتونستم از جام ت بخورم و بر اثر بیهوشی صدام درنمیومد و توی تاریکی هیشکی صدایی که در نمیومد رو نمیشنید و گریه میکردم تا باز از هوش رفتم.
فیلم سوفی و دیوانه رو دیدم و به این فکر کردم که آدم ها حق دارن از آخرین ها خبر داشته باشن. حق دارن که حداقل بتونن به چشمای کسی که خبر دارن قراره هیچ وقت نبیننش برای آخرین بار نگاه کنن یا حتی بغلش کنن.
یادمه یه نفر بهم گفته بود بازیگر خوبیم. خیلی خوب بلدم وانمود کنم آدما واسم مهم نیستن.بدم اومده بود از حرفش ولی راستش من بازیگر خوبیم.
یه بازیگر که نقش اصلیش از الان شروع میشه.
آغاز وانمود کردن.
+ ابتدای رقص با آهنگ های غمگین بود. باید روی ریتم حرکت میکردیم. کلام آهنگ که شروع شد توی وجودم انگار گر گرفت. به خودم توی آینه نگاه کردم. داشتم لبخند میزدم. پس این حس توی وجودم رو چرا کسی نمیفهمید؟ مربی گفت بچه ها آهنگش غمگینه به هیچی فکر نکنین به اینکه کی رفته و کی کیو ول کرده و. فکر نکنین. این ریتم رو یاد بگیرین بعدش کلی آهنگ شاد عاشقانه میذارم واستون. به خودم توی آینه نگاه کردم. چقد حرکات شونه برام سخت بود. حرکت موج دریا که انعطاف کتف و کمر میخواست نشدنی ترین کار دنیا بود. چقدر وسیله ی توی کمرم مقاومت میکرد. چقدر حرکاتم رو احمقانه کرده بود و من مدام تلاش میکردم درستش کنم. مدام به خودم میگفتم اگه دنیا این جبرو بهت داده اما تو جلوش وایسا. تو وایسا. تو بخند بذار اذیت شی اما بخند نذار کسی بفهمه حرکات احمقانه ی شونه و کمرت بابت چیه.
از وقتی که یادم میاد آرزوم بود برم کلاس رقص و دیگه وقتی جایی میرم که همه میرقصن، نگم که من بلد نیستم و فقط بلد باشم دست بزنم :|
امروز صبح اولین جلسه رو رفتم و میتونم بگم از بهترین تجربه های زندگیم بود. همش یه لبخند از ذوق روی لبم بود. مربیمون هم ماشالله انقدر خوشگل و خوش اخلاق و مهربونه و همه چی توی کلاسش خوبه که قشنگ حس میکردم سیندرلام که یهو تونستم همچین حس قشنگی رو وسط زندگیم تجربه کنم :)
چقدر چیزهایی خوبی توی دنیا وجود داره که ما هنوز تجربه شون نکردیم.
+ خدارو شکر
توی تاکسی نشسته بودم. ماشین شخصی ای بود که بین تاکسی های خط بود و مطمئن نبودم که جزو تاکسی ها هست یا نه. به مفهوم حفاظت از جان در برابر پول فکر کردم. آخرین نفر سوار شدم چون تنها ماشینی بود که مقصدش دانشگاه بود و دیر رسیدنم حتمی بود اگر سوار نمیشدم و استادی که نباید سر کلاسش دیر میرسیدم. یه پراید خسته با یه راننده ی خسته تر با لباس های شه و کثیف و وضعیت آشفته که هیچ پولی نداشت تا حتی بتونه پول خرد کنه و انگار با آخرین پولش سیگاری که توی دستش بود رو خریده بود. سیگار میکشید و آهنگ های غمگین رو زیاد میکرد و اخم میکرد. باند چپ ماشین خراب بود و احساس درد توی گوش راستم میچرخید. سمت راستم یه مرد درشت هیکل با ظاهر لاتی و ریش بلند و بازوهای باشگاهی بود. وسط بودم و تا جای ممکن پاهاش رو باز کرده بود و من پاهامو چسبونده بودم به هم و در جمع ترین حالت ممکن نشسته بودم. بازوی نحیف منو تکیه ی بازوش کرده بود و تکیه گاه آرنجش رو ساعد دست من قرار داده بود. احساس میکردم بخشی از ساعد دست راستم گود شده و تیر میکشه. به جنبش های فمنیسم فکر کردم. به آلما توکل. فرانک عمیدی. بحث های کانال تانزانیا.سمت چپم دختری بود که از اول تا آخر مسیر به سرعت در حال چت کردن بود و کج نشسته بود مبادا من به گوشیش نگاه کنم. هوا گرم بود. حوالی یک ظهر باد داغ بهم میخورد. درد توی ساعد، درد گوش از صدای آهنگ، معذب بودن جام، بوی سیگار که بهش حساسیت دارم و نمیتونستم درست نفس بکشم. ترسی که توی وجودم بود از بیراهه رفتن های مکرر راننده واین فکر که نکنه همشون همدست باشن و منی که نفر آخر پریدم تو ماشین طعمه شون باشم.
به ثانیه شمار ضبط زل زده بودم. به فندک صورتی که توی کشوی بالای ضبط بود. چقدر بی دفاع بودم. چقدر دیگه توان جنگیدن نداشتم. چقدر جرئت اعتراض نداشتم. چقدر زندگیم سخت شده بود. چقدر به دست آوردن هر چیزی رنج داشت. دوباره به مفهوم حفاظت از جان در برابر پول فکر کردم. اولِ دعا توی سرم چرخید و توی دلم میگفتم خدایا خودت ازم محافظت کن. چشمامو بستم و اجازه دادم درد و بی دفاعی به تمام وجودم رخنه کنه. به این فکر کردم که آینده ی مبهمم واقعا ارزش این همه درد رو داره؟ نکنه همه ش بیهوده باشه. نکنه.
از مقصد اول سوار تاکسی شدم که برم دانشگاه. صندلی جلو یه پسر نشسته بود. سمت راستم یه دختر و من وسط افتادم و یه پسر به عنوان آخرین نفر سمت چپم سوار شد که بره دانشگاه دولتی. قبل از نشستن، کیفش رو گذاشت بینمون که یه وقت به من نخوره و خیلی از این کارش خوشم اومد.
ماشین حرکت کرد و دو دقیقه که گذشت و از سر نبش به وسطای کوچه رسیدیم یهو پسر آشفته گفت آقا من پیاده میشم. اولش ترسیدم گفتم شاید از اینکه من کنارش بودم راحت نبوده یا هرچی. بعدش یه هزاری مچاله و چسب خورده داد به راننده. راننده یهو داد زد که کرایه من دو و پونصده (در صورتی که در اصل دو تومنه ولی از وقتی شایعه شد بنزین گرون شده یه عده الکی دارن گرونتر میگیرن) چرا به من هزارتومن میدی؟ پسر گفت الان همراهم نیست شماره کارتت رو بده به حسابت میریزم. راننده زد کنار و با داد گفت تو که نمیخواستی سوار نمیشدی چرا الکی منو معطل کردی برو همین الان پول در بیار. پسر با تردید گفت این اطراف که خودپرداز نیست خیلی دوره. راننده با فریاد گفت من میمونم تا پولمو بیاری. پسر با ناراحتی گفت خب کارتم باهام نیست، تو خوابگاهه نمیتونم این همه راه برگردم. راننده بیشتر فریاد میزد. پسر گفت خب چیکار کنم تو بگو. راننده گفت من نمیدونم یه چیزی بهم بده. پسر ساعتش رو درآورد و داد به راننده و رفت. راننده نشست که حرکت کنه که دختر کناریم فریاد زد آقا ساعتشو پس بده من پولشو میدم. راننده بلند شد ساعت پسرو پس داد. پسر برگشت رو به دختر گفت شماره حسابتو بده بعد واست بریزم. دختر بهش گفت آقا برو اشکال نداره خدافظ. راننده نشست که شروع کنه به غر زدن و گفت چند ساعت معطل شدم و . دختر گفت آقا اشکال نداره پیش میاد و راننده ساکت شد.
تمام مدت شوک زده بودم و انگار وسط یه فیلم وحشتناک گیر کرده بودم. نقطه ضعف من فریاد بود.دختر زیپ کیفش رو باز کرد تا ببینه پول کافی رو داره یا نه و اینجا انگار تازه بیدار شدم و رو کردم به دختر گفتم اگر نداری من میدم پولشو. گفت باشه اگر کم آوردم ازت میگیرم. دختر گوشیش یه نوکیای ساده بود. تمام مسیر حالم بد بود. همش تصویری که پسر ساعتش رو داد به راننده توی ذهنم میچرخید. از اینکه وقتی صدای داد میشنوم شوک زده میشم و نمیتونم حرف بزنم بدم اومد. از اینکه با اولین دادها توی ذهنم داشتم میگفتم من باید پولشو حساب کنم ولی قدرت حرف زدن نداشتم و قلبم تند میزد حس بدی داشتم. همش فکر میکردم اگر دختر هم مثل پسری که جلو نشسته بود سکوت میکرد چی؟ من میتونستم زبون باز کنم؟ کی قراره دیگه وقتی شوک زده میشم زبونم بند نیاد؟ تصویر کیف پسر که بینمون بود و احترامی که بهم گذاشته بود جلوم اومد. تصویر هزاری پاره پوره. دانشگاه دولتی. خوابگاه. غریب بود توی شهر ما. واقعا هزار و پونصدتومن ارزشش رو داشت؟ ساعتش فیک بود. نو بود. از همون فیکایی که من چندتاشو میخرم تا چندتا ساعت داشته باشم. به مقصد که رسیدیم دختر به راننده گفت آقا کرایه ت دوتومنه و راننده حتی کرایه ی پسر رو ازش دو و پونصد گرفت. خواستم نصف پول کرایه پسر رو به دختر بدم اما نذاشت. پسر جلویی وقت پیاده شدن از راننده تشکر کرد و راننده با مهربونی بهش گفت موفق باشی.
چی به سر انسانیت اومده که اینقدر بنده ی پول شدن آدما؟ به این فکر کردم که یه روز اون پسر میره سر کار و خانواده تشکیل میده اما هیچ وقت تصویر غروری که امروز ازش له شد رو یادش نمیره.
+ یه ساعت بند چرمی قهوه ای مردونه با صفحه ی سفید.
یکی از معضلات زندگی من اینه که وقتی دارم کنار خیابون در جهت عکس حرکت ماشین ها راه میرم ( جایی که پیاده روها اشغالن) مدام تاکسی ها واسم بوق میزنن و همیشه با این سوال مواجه میشم که چرا وقتی دارم در جهت عکس راه میرم تا به جایی برسم، دلم بخواد سوار تاکسی شم تا با سرعت بیشتری از مقصدی که دارم به سمتش میرم دور شم؟ :|
+ خوشم میاد وقتی ایستادی تا از خیابون رد شی، تاکسی ها هی وایمیستن بوق میزنن ولی تا بفهمن میخوای از خیابون رد شی، به قصد کشتنت گاز میدن تا مبادا بتونی از خیابون رد شی :|
توی آزمایشگاه ایستاده بودیم تا نوبتمون بشه واسه دیدن نمونه ی زیر میکروسکوپ. صدایی پشت سرم گفت: انقدر بدم میاد از این آدمااا. برگشتم و دیدم داره به من نگاه میکنه. بهش گفتم از کدوم آدما؟ گفت شما قدبلندا که حق ما رو خوردین. بار اول نبود که این حرف رو میشنیدم. بهش گفتم از آدمایی که سرماخوردن و بیحالن چی؟ خندید گفت نه از اونا خوشم میاد. اون یکی گفت وقتی مریض میشی چقد مظلوم میشی. زود برو خونه حالت بده.
نمونه رو دیدم. ازش عکس گرفتم. کوله م رو گذاشتم روی دوشم و با خودم گفتم تو خبر نداری که برای همین ده سانت اضافه چه بر من گذشت.
امروز که داشتم عکس های مراسم صابئین رو میدیدم به خیلی چیزا فکر کردم. فکری که هر وقت به محله ی قدیمیمون سر میزنم بهش فکر میکنم.
وقتی به این بچه نگاه کردم به خودم میگفتم ممکن بود من فقط به فاصله ی چندمتر توی خونه ای با دین متفاوت به دنیا میومدم. اون وقت خیلی چیزا فرق میکرد. اون وقت دعاهام، دینم ، اعتقاداتم، لباس پوشیدنم و خیلی چیزای دیگه م متفاوت بود. ممکن بود من جای مروارید یا اون یکی همبازی بچگی هام باشم. اون وقت حتی گوشتی که الان حلال میدونم رو حروم میدونستم چون با ذبح خاص دینم نبود. اون وقت حتی خروج از دینم هم طرد شدن از خانواده و فامیل رو به دنبال داشت شبیه اون دختری که دوست مامان بود و عاشق یه پسر مسلمون شد و تغییر دین داد و همه طردش کردن ولی پای عشقش وایساد.
آیا اون وقت بازم دین الانم رو انتخاب میکردم؟ اصلا اون قدر شجاع بودم که قید خانواده و جایگاه اجتماعیم رو بزنم و دینم رو عوض کنم؟ اون وقت اعتقاداتم و باورهام چه شکلی بود؟ اقلیت دینی بودن چقدر میتونست زندگیم رو متفاوت کنه؟ تاثیری توی دوستی هام داشت؟ و خیلی سوال های دیگه ای که هربار جواب دادن بهشون خیلی سخته.
+ راستی امروز پست گواهینامه م رو آورد. بزرگ شدم نه؟ بهش گفتم دیگه منم میتونم تو خیابونا رانندگی کنم و پلیسم بهم کاری نداشته باشه :)
میدونی چند وقت پیش یه صحبت شنیدم که میگفت درسته ماها ممکنه کتابایی هم توی زندگیمون خونده باشیم که اصلا حالا یادمون نیاد چی بوده محتواش ولی خب به ما بینشی رو داده و چیزی رو به ما اضافه کرده که بخشی از تصمیم فکری و نگرش ما به جهان شده.
این حرف رو من در ابعاد بزرگش وقتی که کتاب بادبادک باز رو خوندم کاملا درک کردم. دیدی که نسبت به کشور افغانستان و پاکستان داشتم کاملا تغییر کرد. بماند کتاب های علمی که خوندم و بازم خیلی تاثیر گذار بودن و قابل شرح نیست اینجا ولی چیز دیگه ای که در ابعاد بزرگش در من عوض شد، خوندن کتاب های عاشقانه بود که باعث شد نتونم مثل خیلی از آدم های اطرافم فکر کنم.
توی خونه ی ما عاشق بودن اتفاق بدی به حساب میومد. ماها محبت کلامی و فیزیکی رو توی خونه نداشتیم و نمیدیدم و اگرم کمی وجود داشت، با کلی خجالت بود که انگار مال فیلم هاس فقط. تا حدی که وقتی دبیرستان بودم و دوستم گفتم مامان بابام خیلی همو دوس دارن و فلان روز توی جمع فامیل همو بغل کردن من داشتم شاخ درمیاوردم که مگه میشه؟
وقتی داداش دانشجو بود و عاشق شد من دبستانی بودم. همه ناراحت و عصبانی بودن. توی خونه مون مدام دعوا بود که تو داری اشتباه میکنی و در نهایت هم سرانجامی نداشت ماجرا ولی تا سالها توی ذهنم عاشقی اتفاق تلخی بود. تا زمانی که دبیرستانی شدم و خونمون اینترنت دار شد. دیگه برخلاف تمام کتاب هایی که داشتم و هیچ کدوم عاشقانه نبودن دسترسی داشتم که کتاب های عاشقانه هم بخونم. اولین رمانی که خوندم طبق رواج اون سالها رمان دالان بهشت بود. ساعت ها پشت سیستم مینشستم و با وجود اینکه چشمام قرمز میشد و میسوخت بازم کتاب های عاشقانه میخوندم و در واقع درحال تجربه ی حسی بودم که جدید بود. که توی آدمای اطرافم تا حدودی ممنوعه بود.
سالهای سال مدام آدم هایی رو دیدم که شبیه خونه ی ما نبودن و فهمیدم اون بیرون آدم هایی هم وجود دارن که عاشقانه زندگی میکنن. آدمایی که هر روزی که باهمن خوشحالن که تونستن کنار اون آدم باشن و حتی توی پیری هم این حس رو از دست ندادن.
از همون سالها آرزوی منم این شد که شبیه این آدما زندگی کنم. آدمایی که واسه خانواده ی من قابل درک نبودن. معیارهام روز به روز تغییر کرد و حالا منم و دنیایی که میخوام جوری که دلم میخواد باشه و آدم ها و دنیایی که میخواد منو طبق اصول و رسوم جامعه و حرف مردم تغییر بده.
بهش گفتم ببین من آدمی نیستم که اگر دلم جایی نبود وایسم و شبیه خیلی از ی جامعه بسوزم و بسازم و بگم خب تقدیر من این بوده حالا هم که مثلا داره خرجم میکنه یا بچه دارم پس وایسم و با همه چی کنار بیام. من اگر بخوامم نمیتونم چون کافیه چیزی باب دلم نباشه یا جایی حس کنم داره بهم بی احترامی میشه همون جا ترجیح میدم بمیرم تا بخوام اینجوری زندگی کنم. بهش گفتم دیدی منو سر کلاسایی که دوس ندارم توی اون دوساعت چقد بیقرارم و هی نگاه ساعت میکنم تا زودتر تموم شه و مدام چرتم میگیره؟ اونوقت منو مقایسه کن با وقتایی که کلاسی دارم که دوسش دارم.
بهش گفتم دعا کن خدا اینجای زندگی خیلی هوامونو داشته باشه که مجبور نشیم برخلاف چیزی زندگی کنیم که همیشه دلمون می خواسته.
بهش میگم شاید اگه من اون کتاب ها رو نخونده بودم، اون فیلمارو ندیده بودم، اون آدمارو ندیده بودم، منم میتونستم شبیه خیلی ها همین که یه نفر ظاهر و پول خوبی داشته باشه تصمیم بگیرم تا وقتی زنده م کنارش زندگی کنم ولی نمیتونم. بهش گفتم قبلنا وقتی آدمای پولدارو میدیدم منم دلم میخواست همونقدر پولدار باشم ولی حالا وقتی زن و شوهرهایی رو که میبینم که عاشق همن منم دلم میخواد همونقدر این زندگی و احساسات رو تجربه کنم و از ته دلم خوشحال باشم که کنارش زندگی میکنم.
هیچ میدونی چرا انقدر فیلمای احساسی یا حتی غمناک رو دوست دارم؟ چون همه ی احساسات توی فیلم گذران. حتی اگر غمناک ترین قصه ی دنیا هم باشه نهایتش دو ساعت طول میکشه. باهاش گریه میکنی، حالت بد میشه و شاید چند ساعتی هم بهش فکر کنی ولی از همون وقتی که فیلم تموم میشه تو میدونی دیگه قصه تموم شده. دیگه دلیلی واسه غصه خوردن وجود نداره. اما امان از حقیقت زندگی. امان از وقتایی که ابر غم آسمون دلتو سیاه کنه و نباره. اونقدر نباره تا پر شی از صاعقه هایی که ختم نمیشن به بارون و روشنی هوا و شروع قشنگی ها. اون وقته که تموم غصه ها اونقدر کشدار میشن که انگار هر ساعتش هزار سال طول میکشه. انگار تموم دنیا متوقف شده تو همین لحظه های غمبار. تو همین لحظه هایی که جز دعا و امید و خدا خدا کردن هیچ چاره ای نداری. اون وقته که حتی وقتی بعد از باریدن بارون با دیدن روشنی هوا ذوق میکنی یه جایی ته دلت میلرزه که نکنه دوباره آسمون سیاه شه و سیاهیش تا ابد تمومی نداشته باشه.
میشه واسه خوب شدنش دعا کنین؟
یادمه اول دبیرستان که بودم توی کتاب اجتماعی یه بخشی بود که توضیح میداد آدما به ذاته دوست دارن عضوی از یه گروه باشن و این عضوی از یک جریان بودن بهشون حس اعتماد به نفس میده. جمله دقیقا این نبود ولی این برداشت از اون متن سالهاست که توی ذهنم مونده. حتی درست یادم نمیاد اول دییرستان اجتماعی داشتیم یا دارم اشتباه میکنم ولی یادمه که اون بغل یه مطلبی هم راجع به دوستی ها و همراهی های موقت بشریت مثل هم قطاری نوشته شده بود.
توی تمام این سالها بارها بهم ثابت شده که خیلی وقت ها آدم ها برای حفظ اعتماد به نفس نداشته شون پشت چیزایی قایم میشن که توی اون هیچ نقشی نداشتن و خودشونو عضوی از اون به شمار میارن و اینجوری به خودشون افتخار هم میکنن. مثل کسایی که فن پیج میسازن واسه فلان خواننده یا بازیگر یا کسایی که خیلی شدید طرفدار تیمی هستن و برد و باخت تیم رو به خودشون نسبت میدن. مثل کسایی که چون فلان شهر به دنیا اومدن یا فلان جایی هستن کلی به خودشون افتخار میکنن. اونم توی چیزی که هیچ نقشی توش نداشتن.
نمیخوام بگم همه ی این آدما اعتماد به نفس ندارن ولی خیلی وقت ها بهم ثابت شده که اونایی که خیلی شدید خودشونو غرق این چیزا میکنن انگار دارن جای خالی چیزی توی وجودشون رو با افتخار به چیزی که از دید خودشون ارزش و برتری محسوب میشه پر میکنن تا بتونن به خودشون افتخار کنن.
هیچ میدونی چرا خیلی وقتا میرم کنج اتاقم، گوشه ی پناه و آرامشم و باهات حرف میزنم؟ چون حس تو برابری میکنه با اون حد از امنیت. شبیه وقتی که بعد از پوشیدن لباسای رسمی میای لباس راحتی میپوشی و لم میدی یا مثل وقتایی که بعد از یه مدت دوری از خونه یهو برمیگردی خونه ی خودت و به قول مامان با خودت میگی هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه.
من غریبم توی این دنیا و تو واسم مثل وطن میمونی.
خدا حفظت کنه :)
هیچ میدونی چند وقته دست و دلم نرفته که اینجا چیزی بنویسم یا وبلاگ ها رو بخونم؟چه نقشه هایی که واسه اینجا داشتم. فقط چند وقتی که اینترنت داخلی بود از بیکاری شروع کردم به خاموش کردن ۶۰، ۷۰ تا ستاره ی روشن و خوندن بعضی وبلاگ ها. حالا که خیلی ها نت دار شدن دیگه کمتر میان بنویسن و غر بزنن. تمام این چند ماه بودم ولی نه دلم میخواست بخونم و نه بنویسم. عادتمه دیگه. درست شبیه امروز که اومدم توی اتاقمو درو بستم. آهنگو با صدای بلند گذاشتم توی گوشم و اخم کردم. دندونامو روی هم فشار میدادم. نگاهمو به گوشی خیره کردم. الکی برنامه هارو بالا پایین میکردم. هیچ کس خبر نداشت صرفا دارم تلاش میکنم بغضم نشکنه و گریه نکنم که اینم بگیرن دست که تو بچه ای. تو که ۲۵ سالته. تو که دل نازک نبودی.موها باز کردمو ریختم دورم. شروع کردم به شونه کردن موهام. یه آهنگ شاد پلی کرده بودم که نگاهم به خودم توی آینه افتاد. کم کم چهره م داشت قرمز میشد. بینیم. لب هام. دور چشمام. یهو یه اشک از چشم چپم لغزید پایین. سرمو انداختم پایین. چتری هامو که حالا تا پایین بینیم میرسن رو ریختم جلوی چشمهام تا کسی نفهمه و به شونه کردن موهام ادامه دادم. موهامو میبستم که داداش اومد اتاق فوری اماده شد و رفت. هیچی نفهمید. موفق شده بودم. چتری هامو زدم کنار. حالا تمام صورتم و چشمام قرمز بود. اشکامو پاک کردم و اومدم بیرون. از روز قبل درست از لحظه ای که از سلف اومدم بیرون ته گلوم خشک بود. انگار کلی غبار ریخته بودن ته گلوم و اذیتم میکرد. اینبار داشتم محکوم شدم که چرا در مقابل رفتار بدش ناراحت شدم. میدونی آخه اینجا ناراحت شدنم جرمه. مثل خیلی چیزای دیگه. محکوم میشدم و دیگه روانم تحمل هیچ صدایی نداشت. اینبار گلوی دردناک من بود که جیغ میزد که بسه هیچی نمیخوام بشنوم.
هیچ میدونی این ترم ۲۴ واحد برداشتم و شنبه تا چهارشنبه همش دانشگاهم و خیلی تحت فشارم؟
هیچ میدونی سال آخریه که تو این دانشگاهم؟ حالا که همه جای این دانشگاهو بلدم. اینکه کدوم کلاس ها از چه شماره ای طبقه بالای دانشکده هان و آزمایشگاهای مختلف کجان. حالا که بلدم کتابخونه مرکزی کدوم کتاب ها رو به رشته ی ما میده و کدوم کتاب هارو میگه از کتابخونه دانشکده ی خودتون بگیرین. حالا که میدونم دانشکده شماره ی دو اسمش مجتمع آزمایشگاهیه. حالا که دیگه خیلی از بوفه های دانشگاه بسته س . حالا که همه جا عضوم. حالا که مسئول سلف منو میشناسه و هر بار حالمو میپرسه. حالا که انقدر به اینجا وابسته شدم دیگه کم کم باید ازش دل بکنم میدونی چند روز پیش درست وقتی داشتم میرفتم نمازخونه به این فکر میکردم که تمام زندگی همین شکله. اول میای و غریبی. تلاش میکنی تا همه چی رو بلد شی. بعد درست زمانی که همه چیزو بلد شدی و به همه چیز اخت کردی میگن وقتت تمومه. پاشو برو بیرون.
میدونی گاهی فکر میکنم میرسه روزی که با استرس حاضر نشم و همش نترسم که اگه سر ساعت به اتوبوس سر نبش نرسم باید بیست دقیقه صبر کنم تا اتوبوس بعد بیاد و تا به تاکسی های بعدی برسم و اگر اونم پر نشه اونوقت باید جواب استاد رو چی بدم؟ میرسه روزی که افسار زندگیم دست خودم باشه؟ میرسه روزی که استرس هیچیو نداشته باشم؟
من از تموم نشدن به موقع درسم میترسم. از سرکوفت هاشون. من حتی از تموم شدن درسمم میترسم . از نقشه هایی که واسم کشیدن
خیلی وقته دیگه نمیدونم چی حقیقته و چی دروغ. کی آدم خوبیه و کی آدم بده. به کی میشه اعتماد کرد و باهاش راحت بود. خیلی وقته از آدم های اطرافمم میترسم. از امیدهای واهی از تظاهر به اینکه چقد همه چی خوبه و هر اتفاقی هم بیفته ما لبخند میزنیم حالم بهم میخوره.دلم میخواد غر بزنم نق بزنم خسته باشم دلسرد باشم. همین.
گلوم میسوزه.
طلوع میکنم - مهدی یراحی
پلاستیک های دارویی که اطراف رخت خوابم ریخته را جمع میکنم. چهارمین سطل دستمال ها را خالی میکنم. بسته ی دستمال پنجم را باز میکنم. زیپ سوییشرتم را میبندم و در حالی که داروها را روی میز می گذارم حرف هایی در سرم می چرخد که باید جوری وانمود کنی که بدنت و ویروس ها هم باور کنند همه چیز تمام شده. لباس هایم را که از چند شب قبل مچاله روی زمین افتاده جمع میکنم و توی کمد می گذارم. چشمم به رنگ کمد می افتد که چند روز قبل چه فکری راجع به آن میکردم. چند روز قبل.
حالا یک ماه میگذرد از شروع بیماری و حس مرگ آنی در آزمایشگاه بیوشیمی. سالها بود این احساس ها را فراموش کرده بودم. فقط گاهی یادشان آزرده خاطرم میکرد و قدردان سلامتیم میشدم. اینبار اما همه چیز فرق میکرد. درست وقتی بار سنگینی برداشته بودم داشتم از پا می افتادم. ویروسی به وجودم آمده بود که قصد رفتن نداشت و تیر آخر چند روز قبل رقم خورد. وقتی شب قبلش حرفمان شده بود و چندساعت مدام گریه کرده بودم. خبر نداشتم روز بعد چه ها در راه است. طبق معمول بدنم آنتی بیوتیک را عزیز ندانست و هرطور که میشد مرا نیمه جان کرد. ۲۴ساعت تمام آرزویم خوردن چند قطره آب و غذا بود بدون آنکه معده ام آن را پس بزند. تمام مدت تب رهایم نمیکرد. گلویم می سوخت و دردی که در تمام وجودم می چرخید دیوانه ام کرده بود. از شدت ناچاری اشک هایم جاری میشد و توان راه رفتن نداشتم. نفس کشیدن برایم سخت بود و مدام نفس نفس میزدم. همه چیز برایم بی ارزش بود. باورم نمیشد چندماه تمام وقتم را صرف ظرافت رنگ کمد کرده بودم. باورم نمیشد روزی جلوی آینه ایستاده ام و ابروهایم را مرتب کرده ام. تمام روزهایی که صرف زیباسازی اتاق کرده بودم. نوشتن جزوه هایم. همه چیز برایم دور و رویایی به نظر می رسید. حال بد امانم را بریده بود و در تمام آن ساعات نگاهم به پیامی از سوی تو بود. وقتی روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودم و حال مرگ داشتم میان گریه ها و حرف هایم با خدا نگران تو بودم. چطور قرار بود از نبود من باخبر شوی؟ نکند نگران شوی؟ غصه بخوری؟ نگرانت بودم و حالا برای تو هم اشک می ریختم. به مطب دکتر رسیدم و تمام قواعدی که باور داشتم را زیرپا گذاشتم. بدون نوبت به سختی و نالان سراغ دکتر رفتم. دیگر خیلی چیزها برایم بی معنی بود. معاینه میشدم و اشک میریختم. در راه برگشت از شدت حال زار نعره میزدم و نگرانی را در چهره ی خانواده می دیدم. حالا فهمیده بودم باید صبوری کنم. داشت یک روز کامل میشد. بوی فلافل به مشامم رسید و باورم نمیشد روزی با حال خوب فست فود میخوردیم. چقدر حال خوب دور از من بود.
چند روز طول کشید تا دوباره بتوانم غذا بخورم. راه بروم. نفس بکشم و زندگی کنم. فقط یک چیز فرق میکرد. انگار از مرگی دوباره حیات یافته باشم همه چیز حس متفاوتی داشت. هر لحظه برایم عزیز بود. اینکه در اولین فرصت توانستم جزوه هایم را بنویسم برایم شبیه معجزه بود. قدر می دانستم. حالا کمی بیشتر.
درباره این سایت